♥پرنیا✿◕ ‿ ◕✿♥پرنیا✿◕ ‿ ◕✿، تا این لحظه: 15 سال و 30 روز سن داره

پــــرنیــــا هدیه خوب خدا✿◕ ‿ ◕✿

نفس عمیق بکش.......داره بوی عید میاد✿

بوی عيدی... بوی توت...بوی كاغذ رنگی بوی تند ماهی دودی وسط سفره نو بوی ياس جانماز ترمه مادر بزرگ   با اينا زمستونو سر می كنم با اينا خستگيمو در می كنم   شاديه شكستن قلك پول وحشت كم شدن سكه عيدی از شمردن زياد بوی اسكناس تا نخورده ی لای كتاب  با اينا زمستون و سر ميكنم با ايناخستگيمو در ميكنم    فكر قاشق زدن يه دختر چادر سياه شوق يك خيز بلند از روي بوته هاي نور برق كفش جفت شده تو گنجه ها  با اينا زمستونو سر ميكنم با اينا خستگيمو در ميكنم    عشق يك ستاره ساختن با دلك ترس ناتموم گذاشتن جريمه های عيد مدرسه بوی گل محمدی كه خشك شده لای...
18 اسفند 1392

کودکی بابا و مامان و خاطرات ده 60

کودکی بابا و مامان و خاطرات مدرسه   سلام گلم... امروز می خوام برات بگم که مامان و بابا چه جوری با سواد شدند... می خوام برات بگم که ما با باز کردن کتاب فارسی می آموختیم که همیشه با نام خدا که بهترین سرآغازاست آغاز کنیم:   می خوام برات بگم که ما با کوکب خانم که زنی پاکیزه وباسلیقه بود پاکیزگی را آموختیم: با خانواده ی آقای هاشمی به سفر رفتیم: با دهقان فداکار ایثار و از خود گذشتگی را یاد گرفتیم: با کبری تصمیم گرفتیم از وسایلمون خوب مراقبت کنیم: با لاک پشت و پرنده تصمیم گرفتیم بی جا سخن نگوییم: باشعر دو کاج کمک به دیگران را یاد گرفتیم: با داستان روباه وزاغ ه...
29 بهمن 1391

پرنيا جان و هاپویه من

            بارون می زنه نم نم نم ریز ریز توی کوچه کم کم اینجا و اونجا سرگردون      برگ درختا توی ایوون قاه قاهِ خنده توی خونه    خونه ی ما پرِ مهمونه       راحت و گرمه تو ی پاییز   بارون می زند باز ریز ریز هاپو می خونه هاپ هاپ هاپ    دل من می کنه تاپ تاپ تاپ  نکنه توی باد و بارون  سرما بخوره این حیوون    نکنه گم شده این هاپو   راستی خونه ی هاپو کو؟       ...
10 آذر 1391

اولین روز دبستان

      اولیـــن روز دبستــــان اولین روز دبستان بازگرد کودکیها شاد و خندان بازگرد بازگرد ای خاطرات کودکی بر سوار اسب های چوبکی خاطرات کودکی زیبا ترند یادگاران کهن مانا ترند درسهای سال اول ساده بود آب را بابا به سارا داده بود درس پند آموز روباه و خروس روبه مکار و دزد چاپلوس کاکلی گنجشککی باهوش بود فیل نادانی برایش موش بود روز مهمانی کوکب خانم است سفره پر از بوی نان گندم است با وجود سوز و سرمای شدید ریز علی پیراهن از تن می درید تا درون نیمکت جا می شدیم ما پر از تصمیم کبرا می شدیم پاک کن هایی ز پاکی داشتیم یک تراش سرخ لاکی داشتیم کیفمان چفتی به رنگ زرد داشت ...
5 مهر 1391
1