پرنیا ومهمونی رادیو7..
یه عصر شنبه دلپذیر بهاری که دخترک ما حسابی هوس سمبوسه کرده و مامان هم که سرآشپز مخصوص دخملیه داره با دقت هرچه تمام براش سمبوسه هارو میپیچه وسرخ میکنه با هم مشغول حرف زدن هستن که دخملیمون دیگه شکمش طاقت نمیاره یه سمبوسه برمیداره وبا کلی سس کچاب مشغول خوردنشه "گوشی مامان زنگ میخوره واون با دستهای روغنی گوشی رو جواب میده "پشت خط صدای خانمی رو میشنوه که میگه از رادیو 7زنگ میزنه "مامان تو اون چند دقیقه داره دنبال صدا بین دوستاش میگرده تا ببینه کیه که داره نمک میریزه ومیخواد اونو سر کار بزاره که خانم از پشت خط متن اس ام اسی رو که مامان برای برنامه فرستاده رو میخونه ومیخواد تا با پرنیا مصاحبه ای پشت تلفن داشته باشه تا اگه مناسب بود دعوتش کنه برای برنامه .
همون لحظه بود که مامان با هیجان همراه با کلی خوشحالی به پرنیا که دهنش پر از سمبوسه شده ولپاش قرمز از سس کچاپه این خبر و میده "اون هم از خوشحالی خیلی زود سمبوسه ها رو قورت میده وبا لبخندی کاملا شیطنت آمیز گوشی رو از مامان میگیره و انقدر مسلط وریلکس صحبت میکنه که مامان یه چیزی تو این مایه ها میشه
خلاصه که دخملی ما به آرزوش که رفتن به برنامه رادیو 7بود رسیده بود وبرای رسیدن 5خرداد وروز مصاحبه روز شماری میکرد.
روز 4خرداد بود که از پیش دبستانی تماس گرفتن که جشن پایان دوره فردا 5خرداده وپرنیا با گریه وزاری وقلبی که تپشش از روی پیرهنش معلوم بود اومد پیش مامان وخیلی جدی گفت که جشن شرکت نمیکنه ورفتن به رادیو 7رو به هرچیزی ترجیح میده"خلاصه که برگ روزگار جوری ورق خورد که هم به جشن رسید وهم به مصاحبه "البته ناگفته نمونه که کل جشن تمام تمرکزش به این بود که زودتر بریم تا یه وقت دیر به مصاحبه نرسن.
ساعت12/5از کرج راه افتادن وچون طرح زوج وفرد بود ماشین رو گذاشتن دم فروشگاه عمو بهرام وآژانس گرفتن راهی شدن استودیو ضبط ...
از شواهد امر پیدا بود که هیجان مامان برای رفتن به استودیو از پرنیا بیشتر بود"آخه مامان عاشق برنامه رایو 7بود وروزهایی که شاید زیاد حال خوشی نداشت با اون برنامه آخر شب خوبی رو میگذروند با انرژی تازه ای برای فردا اون شب رو به اتمام میرسوند.
خلاصه که وارد ساختمون شدن واز همون بدو ورود همگی گرم وصمیمی پذیرای ما وبچه های دیگه ای که هر کدوم تو زبون دست کمی از دخترک ما نداشتن بودن ومحیط هم انقدر گرم وصمیمی بود که با وجود 1ساعت ونیم تاخیری که تو وقت مصاحبه بود کسی ناراحت نبود یا شاید هم مثل مامان راضی بودن تا این تاخیر طولانی تر هم بشه.
بچه ها هرکدوم تک به تک با آقای ضابطیان مصاحبه هاشون رو ضبط کردن وبا گرفتن هدیه هاشون که مثل هرچیزی که به اون تیم برمیگرده خاص و ارامش بخشه هدیشون هم یه بسته پر از فرفره های رنگی بود که باز هم مامان لذت بیشتری از دخترک برد.اون روز مامان و بابا وپرنیا با یه عالمه خاطره خوب اونجارو ترک کردن وتو راه برگشت مامان تو دلش چقدر از داشتن دخترک خوشحال بود.دخترکی که حتی آرزوهای اون هم باعث برآورده شدن آرزوهای مادر میشد.
خوشحالم از اینکه هنوز آدم هایی وجو دارن که انقدر حال خوب بقیه براشون مهمه"برای حال واحوال خوب مردم انقدر تلاش میکنن"خدایا ممنون که هنوز مهربونی رو میشه پر رنگ پر نگ حسش کرد.
پرنیاتا این لحظه 6 سال و 3 ماه سن دارد ✿◕ ‿ ◕✿ .