آخرین پست وسفر تابستونی..
دختر نازو قشنگم:
الان که دارم برات این پست رو میزارم کم کم داره آخرین ساعتهای تابستون سال92 با
تمام خاطراتش کنار توو همه اونهایی که دوسشون دارم میگذره ومن کنار تو یه تابستون
بزرگتر وعاقل ترشدم" با یه عالمه تجربه های جدید بیصبرانه منتظر پاییز وزمستونی
هستم همیشه عاشقانه این شش ماه سال رو دوست داشتم
هفته آخر شهریور به یه عروسی دعوت بودیم تو هم مثل همیشه از ساعتها قبل
مجبورم کردی حاضرت کنم ومنم با تمام عشق وعلاقه ای که داشتم موهات رو بین
انگشتام میپیچوندم وقندهایی که تو دلم بابت گیسوهای کمندت آب میکردم
وبا اون شینیون بینظیری که رو موهات پیاده کردم گریه وگریه که شلوارلی
بپوشم منم که دیگه حالم دیدنی بود که این وسط پدرجون رسید وبین مادرو
دختر میانجی گری کرد ودخملی حاضر شد لباس مناسب تنش کنه وصد
البته چون ناراحت بود باهام همکاری نکرد وعکس قشنگی ننداخت منم سر
کامپیوتر یه چند تایی عکس انداختم آخه اون روز خیلی ناز شده بود
بعد از عروسی رفتیم خونه مامان جونم که البته با هماهنگی قبلی قرار بود من وشما
باهاشون بریم نمک آبرود که معمولا سالی یه بار میریم وخیلی اونجارو دوست داریم..
طبق معمول تو ده یوشیج صبحانه خوردیم وتو هرجایی که بودیم جای خالی پدر
جون کاملا کنارم حس میشد ولی باوجود خانواده گرمم این حس کمتر اذیتم کرد
عروسکم سال پیش
وامسال که ماشا..خانم تر شده
عاشق این عکستونم
تا ولت میکردم مثل اردک میپریدی توآب
بعد از شن بازی با دایی کنار ساحل حسابی اسب سواری وتاب بازی کردید
وطبق معمول همیشه از مرکز خریدهای خوب اونجا نمیشه گذشت وتو هم همه جا
بازی برای خودت پیدا میکنی این دفعه هم بیکار نموندی تا ما خرید کنیم
موقع برگشت هم بعد کندوان آش والبته شما سیب زمینی خوردیم که تو هوای سرد اونجا
حسابی میچسبید وجای همه خالی بود..
اینجا هم بعداز برگشت ویه دوش آب گرم دمپایی روفرشی هایی که از اونجا خریدی
رو پوشیدی ومثل فرشته ها خوابت برد
روز شمار سن عسل مامان تو آخرین روز تابستون سال 92
✿ پرنیاتا این لحظه ، 4 سال و 6 ماه و 16 روز و 1 ساعت و 12 دقیقه و 13 ثانیه سن دارد ✿