این چند روز ما..
دختر قشنگم "پاییز داره تموم میشه ولی فقط برگای زردش که هر روز حیاط رو پر میکنه حس میشه"هواخیلی الوده شده ویه بارون پاییزی میتونه یکم حالشو بهتر بکنه.این کثیفی هوا تنها جنبه مثبتش تعطیلی مدرسه ها وجمع شدن ما دور هم خونه مامانی بود.از سه شنبه شب برات مینویسم گل دخترم:با اومدن عمه فرزانه و یاسمن دیگه سر از پا نمیشناختی و نمیتونستی یک لحظه هم برای بازی با یاسمن صبرکنی.فردا اون روز دایی حسین شما که پسر خاله بنده میشه اومده بودن واکسن چهار ماهگی سروش رو بزنن وچون مرکز بهداشت به ما نزدیک بود یه سر هم به مازدن واونهم یه اتفاق خوشایند برای تو بود"شب هم با اومدن عمه خدیجه جمعمون کامل شد وتو هم که عاشق شلوغی ومهمونی هستی تا تونستی با پسر عموها وپسر عمه جان آتیش سوزوندیوچون پنجشنبه سالگرد دایی پدر جون بودخاله بابا هم از شهرستان اومد خونه مامانی وشب همگی رفتیم خونه دایی پدرجون وچون اونروز تولد عمه خدیجه هم بود بابایی همه رو بستنی نعمت مهمون کرد{عمه جون تولدت مبارک}وجمعه هم خاله جون برامون حلوا با شیره درست کرد که من عاشقشم وتو هم خیلی خوشت اومدوکلی خوردی.قسمت غم انگیز ماجرا لحظه خداحافظی بود که تو دلت نمیومد ببینی ومن زودتر تو رو بردم خونه تا رفتن عمه هات رو نبینی"صبح که از خواب بیدار شدی و رفتی سر کامپیوتر وقتی عکسهایی که اون روز ازتون انداختم رو دیدی گفتی:وقتی عکسهاشون رو میبینم بیشتر دلم براشون تنگ میشه ومنم کلی قربون اون دل مهربونت رفتم عسلم.
پرنیا با سروش"وقتی گفتم برو ازت عکس بندازم کلاهت رو هم گذاشتی تا تیپت کامل بشه.
اینجاهم داشتیم میرفتیم خونه دایی پدرجون ونم نم بارون میزد وتو هم چترت رو افتتاح کردی...
پرنیا طلا با یاسمن بلا...
امیدوارم همیشه شاد باشی عسلم....