یه خاطره...
دختر قشنگم امروز ٢٦ اذر "دوروزه برف شهررو سفید پوش کرده وتو رو خوشحال امروز مثل روزای دیگه رفتم سر کامپیوتر تا یه سری به دوستامون بزنم که دیدم مامان باران جون یه پست گذاشته که من رو برد به اون قدیم که شما یکساله بودی.اون موقع ها خیلی به پستونک وابسته بودی تا جایی که پدر جون هفته ای چندتا تو رنگهای مختلف برات میخرید تو هم خیلی خوشحال میشدی .تو خونه همش دستت بود ومیبردی تو کشوها وزیر مبل ها قایم میکردی وقتی بهت میگفتم پرنیا می میت کو میرفتی از جاهایی که قایم کرده بودی میاوردی ومیدادی بشورم تا بذاری دهنت .تا اونجایی که پنج ماه بعد ازتولد یکسالگیت رفتیم شمال وتو پستونکات رو یکی یکی گم کردی وچون خیلی وابسته بودی ما مجبور شدیم کلی بگردیم واز داروخانه برات بخریم ومن بعد از مسافرت تصمیم گرفتم که دیگه بهت پستونک ندم.از روز شروع کرم وتو روز بهت نمیدادم فقط موقع خواب که بیتابی نکنی "خیلی اذیت شدی ومن هم که دیگه گفتن نداره ولی بالاخره شما از می میت دل کندی وخانم شدی این یکی از خاطره های کودکیت بود که برات نوشتم عسلم ..
این هم عکس برای اثبات حرفهام..
اینا هم چند تا عکس از مسافرتی که برات نوشتم..
این هم پست امروزت حالابرم به کارهام برسم مادر...