♥پرنیا✿◕ ‿ ◕✿♥پرنیا✿◕ ‿ ◕✿، تا این لحظه: 15 سال و 19 روز سن داره

پــــرنیــــا هدیه خوب خدا✿◕ ‿ ◕✿

برای تک گلم..

 

"تو"کنارم باشی

من آنقدر میخندم که مبادا خنده از یادت برود..

"تو"کنارم باشی

من انقدر به چشمانت خیره میشوم که مبادا چشمان دیگری نگاهت را از من بدزدد..

"تو"کنارم باشی

من عمیق تر نفس میکشم که تمام عطرت سهم من باشد!

"تو"کنارم باشی

حال من خوب است.....خیلی خوب....

 

✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ 
 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

یادگاری مامان وبابا"برای بهترین دختر دنیا

سر فصل جدید از خاطرات فرشته مادر♥

نه بهار با هیچ اردیبهشتی"نه تابستون با هیچ شهریوری ونه زمستون با هیچ اسفندی به مذاق خیابونها انقدر خوش نمیاد. پــــــاییز مهری داره که به دل هر خیابونی میشینه.   یه نیم ساعتی میشه که از آخرین پنجشنبه شهریور94 میگذره وتابستون داره کم کم راهی میشه وجاش رو به پاییز دوست داشتنی میده. تابستونی که با سرعت برق وباد گذشت ومن تو دفتر خاطراتت هیچ چیزی برات ننوشتم یا شایدم انقدر درگیر روزمرگیهای تابستون بودیم که چیز زیادی برای گفتن نبود وهرچی که هست روبا دوره کردن چند تا فایل عکس تو کامپیوتر راحت میتونی مرورش کنی... ولی کم کم داره فصل دوست داشتنی من میرسه فصلی که عاشقشم وبا اومدنش حالم عجیب خوب میشه وحسابی شاعر میشم ودوست دارم...
27 شهريور 1394

پرنیا ومهمونی رادیو7..

                        یه عصر شنبه دلپذیر بهاری  که دخترک ما حسابی هوس سمبوسه کرده و مامان هم که سرآشپز مخصوص دخملیه داره با دقت هرچه تمام براش سمبوسه هارو میپیچه وسرخ میکنه با هم مشغول حرف زدن هستن که دخملیمون دیگه شکمش طاقت نمیاره یه سمبوسه برمیداره وبا کلی سس کچاب مشغول خوردنشه "گوشی مامان زنگ میخوره واون با دستهای روغنی گوشی رو جواب میده "پشت خط صدای خانمی رو میشنوه که میگه از رادیو 7زنگ میزنه "مامان تو اون چند دقیقه داره دنبال صدا بین دوستاش میگرده تا ببینه کیه که داره نمک میریزه ومیخواد اونو سر کار بزاره که خان...
9 خرداد 1394

پایان دوره شیرین نوآموزیت...

  دوره پیش دبستانیت که رسیدنش برای ما وهمچنین خودت آرزویی بود به چشم بر هم زدنی به پایان رسید ... همیشه روز آخر مدرسه دلم میگرفت وکلی  از اینکه از دوستام جدا میشدم بغض داشتم واشک امونم نمیداد "ولی انگار با گذشت اینهمه سال مامان هنوز این عادت رو ترک نکرده بود وچند روز قبل از جشن وهمچنین روز جشن بغض تو گلوش همراهش بود با این تفاوت که الان دیگه مثل اون سال ها جرات جاری کردنشون رو نداشت "ولی دختر کوچولوی احساساتی مامان  روز قبلش کلی برای مادر اشک ریخت و سیل اشک های مادر رو هم روونه کرد . گاهی بعضی اشک ها تو بغل بعضی آدم ها عجیب میچسبه"اشک اون روز هم تو بغل دختر کوچولوم که حالا انقدر بزرگ شده بود که احس...
9 خرداد 1394

جشن عیدانه فروشگاه NEXT..

امسال اعیادی که تو این دوماه بهار داشتیم به لطف عمو بهرام  کاملا متفاوت از سالهای قبل گذشت واز اونجایی که نتونستم پست جشنی که به مناسبت تولد حضرت علی برگزار شد رو به موقع بزارم الان با جشن اعیاد شعبانیه باهم تو یه پست میزارم  گلکم   پرنیا خانم روی سن قبل از شروع شدن مراسم..   عمو بهرام وامیرحسین..     اونشب کلی مراسم اجرا شد که ما فقط خوندن مجتبی کبیری رو دریابیدیم   عمو رضا در حال پذیرایی از مهمون ها..     گلکم تو جشن.. آتیش بازی های اونشب عالی بود...   واما جشن اعیاد شعبانیه  که عالی ب...
9 خرداد 1394

زود گذر روزها به روایت تصویر..

ماه کوچولوی من  این روز ها حسابی خانمی شده برای خودش  که من رو حسابی شگفت زده و صد البته سرشار از شادی میکنه.. چرا اسم این برگ از خاطراتت رو گذاشتم زود گذرروزها برای اینکه واقعا روزها به سرعت درحال گذر کردن هستن واصلا هم نمیشه تو این روزهای بلند بهار ساعته بیکاری داشت واین واقعا جای تعجب داره من هم بعد از مدت ها تونستم بیام وبرات کلی خاطره انباشته شده ای که تو این چند ماه به یادگار مونده رو ثبت کنم تا تو این گذر سریع روزها حداقل از مرورشون حسابی حال وهوایی تازه کنیم ودلمون  رو به خاطرات شیرینمون خوش...   حالا برات از اواخر فروردین مینویسم وهمراه با عکس برات توضیح میدم ناناز خانمم   اولین نشونه از خان...
30 فروردين 1394