♥پرنیا✿◕ ‿ ◕✿♥پرنیا✿◕ ‿ ◕✿، تا این لحظه: 15 سال و 1 ماه و 30 روز سن داره

پــــرنیــــا هدیه خوب خدا✿◕ ‿ ◕✿

سر فصل جدید از خاطرات فرشته مادر♥

نه بهار با هیچ اردیبهشتی"نه تابستون با هیچ شهریوری ونه زمستون با هیچ اسفندی به مذاق خیابونها انقدر خوش نمیاد. پــــــاییز مهری داره که به دل هر خیابونی میشینه.   یه نیم ساعتی میشه که از آخرین پنجشنبه شهریور94 میگذره وتابستون داره کم کم راهی میشه وجاش رو به پاییز دوست داشتنی میده. تابستونی که با سرعت برق وباد گذشت ومن تو دفتر خاطراتت هیچ چیزی برات ننوشتم یا شایدم انقدر درگیر روزمرگیهای تابستون بودیم که چیز زیادی برای گفتن نبود وهرچی که هست روبا دوره کردن چند تا فایل عکس تو کامپیوتر راحت میتونی مرورش کنی... ولی کم کم داره فصل دوست داشتنی من میرسه فصلی که عاشقشم وبا اومدنش حالم عجیب خوب میشه وحسابی شاعر میشم ودوست دارم...
27 شهريور 1394

پرنیا ومهمونی رادیو7..

                        یه عصر شنبه دلپذیر بهاری  که دخترک ما حسابی هوس سمبوسه کرده و مامان هم که سرآشپز مخصوص دخملیه داره با دقت هرچه تمام براش سمبوسه هارو میپیچه وسرخ میکنه با هم مشغول حرف زدن هستن که دخملیمون دیگه شکمش طاقت نمیاره یه سمبوسه برمیداره وبا کلی سس کچاب مشغول خوردنشه "گوشی مامان زنگ میخوره واون با دستهای روغنی گوشی رو جواب میده "پشت خط صدای خانمی رو میشنوه که میگه از رادیو 7زنگ میزنه "مامان تو اون چند دقیقه داره دنبال صدا بین دوستاش میگرده تا ببینه کیه که داره نمک میریزه ومیخواد اونو سر کار بزاره که خان...
9 خرداد 1394

پایان دوره شیرین نوآموزیت...

  دوره پیش دبستانیت که رسیدنش برای ما وهمچنین خودت آرزویی بود به چشم بر هم زدنی به پایان رسید ... همیشه روز آخر مدرسه دلم میگرفت وکلی  از اینکه از دوستام جدا میشدم بغض داشتم واشک امونم نمیداد "ولی انگار با گذشت اینهمه سال مامان هنوز این عادت رو ترک نکرده بود وچند روز قبل از جشن وهمچنین روز جشن بغض تو گلوش همراهش بود با این تفاوت که الان دیگه مثل اون سال ها جرات جاری کردنشون رو نداشت "ولی دختر کوچولوی احساساتی مامان  روز قبلش کلی برای مادر اشک ریخت و سیل اشک های مادر رو هم روونه کرد . گاهی بعضی اشک ها تو بغل بعضی آدم ها عجیب میچسبه"اشک اون روز هم تو بغل دختر کوچولوم که حالا انقدر بزرگ شده بود که احس...
9 خرداد 1394