مهرنامه......
آرزو دارم.....!
ناخواسته بدست اوری.....!
آنچه را بیصدا از قلبت گذر کرده است وانگاه شگفت زده با خودت بیاندیشی:آیا کسی برایم دعا کرده بود....!
این ارزوی من برای تو دختر گلم تو آخرین ساعات مهره....
مهرتــــــــــــــــــــــــ مستدام گل قشنگم
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
تو مهر پر خاطره ای که با هم گذروندیم روزهای شادی داشتیم گرچه چند تا خبر دلمون رو فشورد ولی مهر با تموم مهربونیش ما رو هم بی نصیب نذاشت...
از اولین روزهای مهر برات مینویسم که بدجوری برای رفتن به پیش دبستانی مقابله میکردی ومن رو حسابی نگران ولی به لطف مدیر ومربی ارشد مهدتون خیلی زود عاشقش شدی وحالا با کلی علاقه وذوق راهی پیش دبستانی میشی...
صبح ها دیگه برای من هم عادت شده وآخر هفته که صبح زود بیدار نمیشیم وبوی ناب و نم بارون به مشامم نمیخوره کلی تو روز اکسیژن کم میارم "بعد از یه صبحانه مختصری که تو خونه میخوری وحتما چاشنیش کلی پدرجون ومیبوسی وبا هم یه خداحافظی گرم انجام میدید دوتایی راهی میشیم ومن هم به لطف شما میرم پیاده روی وکلی از هوای تمیز وقشنگ صبح لذت میبرم..
تو پیش دبستانی هم بهتون صبحانه میدن که به جز روزهایی که تخم مرغ رو به شکل های مختلف درست میکنن بقیه روزها خودم برات لقمه میزارم چون خانمی من نه پوره سیب زمینی دوست دارو ونه هر ساندویچی که با پنیر درست بشه...
واحد کاری های مرکزتون هم خیلی دوست دارم خیلی کامله و تو همین یک ماه به اندازه کل واحد کاری های مرکز های دیگه باهاتون کار کردن...
خلاصه که روزگارمون به لطف بودنت وپاییز قشنگمون رنگیه...
همون جور که اول نوشته هام گفتم همراه همین روزها خبرهایی بود که خیلی حالم رو خراب کرد به خاطر همین خیلی حس نوشتن ندارم عکس هایی که این مدت تک وتوک ازت گرفتم رو برات با توضیح میزارم ناناز خودم باشه تا کمی بگذره و حجم دلم سبک شد یه مامان سرحال تر میاد وبرات مینویسه...
وقتی ناناز خانم داره آدینه حل میکنه
این هم اولین ادینه عسلم(هرم غذایی و تشخیص اعداد)
اولین بارون پاییزی که مجبور کردی پدرجون تا مرکز ببرتت...
یه روز که با پویا اومدیم دنبالت وکلی خوشحال شدی
دخترم همیشه تو راه برگشت کشف حجاب میکنه
یه روز بارونی قشنگ که کلی با دخملی قدم زدیم دخترم به روایت تصویر زیر بارون خورد
.
.
.
دختر قشنگم گاهی روزها انقدری که تو فکر میکنی و دوست داری قشنگ نمیشن وروزگار تلخی هاش رو هم نمایان میکنه ....
از خدا میخوام هیچ وقت دلت پر غصه نشه ودلگیر نشی همه دارو ندار من، دختر مهربونم
..........................................................
پ نوشت : اتفاق هایی که دلم رو رنجوند یکی از دست دادن پدر یکی از دوست های نی نی وبلاگیمونه که برای من یه شوک بود ....باز هم از همینجا برای محیای عزیزم آرزوی سلامتی وصبر دارم وامیدوارم انقدر قوی باشه تا بتونه جای خالی پدر رو هم برای دینای گلم پر کنه وخدا همسر مهربونش رو بیامورزه
امروز هم متوجه شدم علی اصغر دختر عمم مرجان که سه سالش هم بیشتر نیست،دچار یه سوختگی شدید شده بیمارستان بستریه امیدوارم زودتر خوب بشه بتونه از پس این اتفاقی که براش افتاده بربیاد دوستان براش دعا کنید