♥پرنیا✿◕ ‿ ◕✿♥پرنیا✿◕ ‿ ◕✿، تا این لحظه: 15 سال و 2 ماه و 3 روز سن داره

پــــرنیــــا هدیه خوب خدا✿◕ ‿ ◕✿

سبزه مادر بزرگ...

دختر قشنگم ♥  امسال مثل سالهای پیش مامانی برای همه سبزه سبز کرد وتوهم سهم خودت رو از سبزه های مامانی آوردی با دیدنش کلی لذت میبری وهمش دوست داری به سبزت که نمیدونم چرا همش میگی(سنبل)آب بدی تا مثل خودت تازه وشاداب بمونه... آرزویم این است:  نتراود اشک در چشم تو هرگز مگر از شوق زیاد . . . نرود لبخند از عمق نگاهت هرگز . . . و به اندازه هر روز تو عاشق باشی عاشق آنکه تو را می خواهد . . . و به لبخند تو از خویش رها می گردد . . . و تو را دوست بدارد به همان اندازه که دلت می خواهد ♥ ...
26 اسفند 1391

وفای دختر...

ﺩﺭ ﺍﻭﻟﯿﻦ ﺻﺒﺢ ﻋﺮﻭﺳﯽ ، ﺯﻥ ﻭ ﺷﻮﻫﺮ ﺗﻮﺍﻓﻖ ﮐﺮﺩﻧﺪ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺭﺍ ﺑﺮ ﺭﻭﯼ ﻫﯿﭽﮑﺲ ﺑﺎﺯ ﻧﮑﻨﻨﺪ. ﺍﺑﺘﺪﺍ ﭘﺪﺭ ﻭ ﻣﺎﺩﺭ ﭘﺴﺮ ﺁﻣﺪﻧﺪ.ﺯﻥ ﻭ ﺷﻮﻫﺮ ﻧ ﮕﺎﻫﯽ ﺑﻪ ﻫﻤﺪﯾﮕﺮ ﺍﻧﺪﺍﺧﺘﻨﺪ.ﺍﻣﺎ ﭼﻮﻥ ﺍﺯ ﻗﺒﻞ ﺗﻮﺍﻓﻖ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ ، ﻫﯿﭽﮑﺪﺍﻡ ﺩﺭ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﻧﮑﺮﺩ. ﺳﺎﻋﺘﯽ ﺑﻌﺪ ﭘﺪﺭ ﻭ ﻣﺎﺩﺭ ﺩﺧﺘﺮ ﺁﻣﺪﻧﺪ. ﺯﻥ ﻭ ﺷﻮﻫﺮ ﻧﮕﺎﻫﯽ ﺑﻪ ﻫﻤﺪﯾﮕﺮ ﺍﻧﺪﺍﺧﺘﻨﺪ. ﺍﺷﮏ ﺩﺭ ﭼﺸﻤﺎﻥ ﺯﻥ ﺟﻤﻊ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﺣﺎﻝ ﮔﻔﺖ: ﻧﻤﯽ ﺗﻮﻧﻢ ﺑﺒﯿﻨﻢ ﮐﻪ ﭘﺪﺭ ﻭ ﻣﺎﺩﺭﻡ ﭘﺸﺖ ﺩﺭ ﺑﺎﺷﻨﺪ ﻭ ﺩﺭ ﺭﺍ ﺭﻭﺷﻮﻥ ﺑﺎﺯ ﻧﮑﻨﻢ. ﺷﻮﻫﺮ ﭼﯿﺰﯼ ﻧﮕﻔﺖ ، ﻭ ﺩﺭ ﺭﺍ ﺑﺮﻭﯾﺸﺎﻥ ﮔﺸﻮﺩ.ﺍﻣﺎ ﺍﯾﻦ ﻣﻮﺿﻮﻉ ﺭﺍ ﭘﯿﺶ ﺧﻮﺩﺵ ﻧﮕﻪ ﺩﺍﺷﺖ. ﺳﺎﻟﻬﺎ ﮔﺬﺷﺖ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﺑﻪ ﺁﻧﻬﺎ ﭼﻬﺎﺭ ﭘﺴﺮ ﺩﺍﺩ. ﭘﻨﺠﻤﯿﻦ ﻓﺮﺯﻧﺪﺷﺎﻥ ﺩﺧﺘﺮ ﺑﻮﺩ. ﺑﺮﺍﯼ ﺗﻮﻟﺪ ﺍﯾﻦ ﻓﺮﺯﻧﺪ ، ﭘﺪﺭ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺷﺎﺩﯼ ﮐﺮﺩ ﻭ ﭼﻨﺪ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪ ﺭﺍ ﺳﺮ ﺑﺮﯾﺪ ﻭ ﻣﯿﻬﻤﺎﻧﯽ ﻣﻔﺼﻠﯽ ﺩﺍﺩ. ﻣﺮﺩﻡ ﻣﺘﻌﺠﺒﺎﻧﻪ ﺍﺯ ﺍﻭ ﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ:ﻋﻠﺖ ﺍﯾ...
14 اسفند 1391

روزهایی که گذشت...

دختر قشنگم.. روزهای اسفند هم کم کم داره تموم میشه وما هم بعد از چند روز استراحت برگشتیم خونه وباز هم یک عالمه کار در انتظار منه کم کم دارم خونه تکونی رو شروع میکنم وامسال قصد دارم دیگه به مامان جون زحمت ندم وخودم تنهایی همه کارهام رو انجام بدم از این چند روز برات مینویسم : همه چیز مثل همیشه خوب بود وما هم طبق معمول همه روز رو به خرید گذروندیم من که هر سال خرید عید رو چند ماه قبل انجام میدم چون ویترین مغازه ها برای عید به نظرم جالب نیست باز هم دم عید کلی خرید دارم البته لباسهای اصلی رو خریدم برات ولی امان از دست دل مامان که به خاطر تو گل دختر تمام صفرهای کارتش یکی یکی افتاد ولی مبارکت باشه عسلم هیچ چیزی برای من لذت بخش تر از صو...
8 اسفند 1391

قالب جدید مامان بوفی..

دختر قشنگم این یه خونه تکونی حسابی برای وبلاگت به حساب میاد "من وپدر جون که خیلی خوشمون اومد امیدوارم بعدها توهم از اینهمه وقت وسلیقه ای که مامان وبابا برات میزارن لذت ببری. آخه جریان داره یه چند وقتی هست که دوست خوبمون مادام بوفی قالب طراحی میکنه البته ما قبلا این کار رو برای وبلاگت کرده بودیم ولی قالب های بچه هارو دیدم دلم قالب نو خواست ونشستیم با پدرجون قالبی رو که میبینی طراحی کردیم وکلی قربون هم بابت اینهمه سلیقمون رفتیم "البته از انتخاب همسر میتونی به سلیقمون ایمان بیاری گلم. الان که دارم برات این پست رو میزارم ساعت١:١٦دقیقه هستش وپدر جون پنچر شده ولی من تازه شارژم آخه خیلی بابت وبت خوشحالم خوشگل شده. این چند روز هم مثل ...
3 اسفند 1391

یه دعوت دوستانه به یه مسابقه ..

من هم مثل بقیه وبلاگها از طرف دوست خوبم لیلا جون (عمه هیراد)به این مسابقه دعوت شدم..   . .  این وبلاگ باعث میشه که بیشتر به روزهایی که باعسلم میگذرونم دقت کنم ولحظه هایی رو که ممکن همون موقع لذت ببرم واگه این وبلاگ نبود به باد خاطره ها سپرده میشد این دفترچه خاطرات بهم این فرصت رو میده که لحظه های شیرین کودکی دخترم وجوانی خودم رو ثبت وبرای روزهای آینده نگه دارم تا بعدها از دیدن وخوندنش هر دومون لذت ببریم. . . در کنارش لذت میبرم از وجود دوستانی که با وجود اینکه هیچ وقت ندیدمشون ولی خیلی دوسشون دارم وامیدوارم یه روز  دور هم جمع بشیم..  دوستاییی که به مسابقه دعوت میکنم!! (...
19 بهمن 1391

تغییر شغل مامان...

دختر قشنگم یه هفته ای هست که خونمون خیلی کسل کننده شده هممون به شدت سرما خوردیم وبا تمام ملاحظاتی که انجام میدیم نمیدونم چرا خوب نمیشیم .اوایل هفته که حال من خیلی بد بود ولی برای اینکه بتونم بیشتر از شما وپدر جون مراقبت کنم به داروها برای بهبودی بسنده کردم در کل مامی این هفته از خانه داری به پرستاری تغییر شغل داده البته نا گفته نمونه که تزریقات به عهده پدر جونه .قربونت برم که هر وقت می خوام آمپول بزنم دستم رو میگیری ومیگی نفهم عمیق بکش(نفس عمیق بکش). قیافه هامونو که نگو وحشتناک شده تا جایی که میگی مامان فکر کنم زیاد اذیتتون کردم دارید پیر میشید .تاریخ تولدت هم که معلوم شد برای اینکه برنامه هامون جور دربیاد باید 25 روز زودت...
6 بهمن 1391

نابغه کوچولوی من..

عروسک قشنگم میدونم که من چون مامانت هستم همه کارهات برام قشنگ وجالبه ولی مهم نیست مهم اینه که من از تک تک روزهایی که باتو میگذره ومن روز به روز بزرگ شدنت رو میبینم لذت میبرم وتو برای من باهمه فرق داری دیروز طبق معمول همیشه داشتم کارهامو میکردم که صدام کردی وآدمکی که با خمیر بازی درست کرده بودی رو نشونم دادی وااای که چقدر کیف کردم که تو این سن انقدر خلاقیت داری تو برای چشمای آدمکت چشمهای جوجت رو کنده بودی وگذاشته بودی کلی تو دلم قند آب شد وخدارو بابت داشتنت شکر کردم  بعد نگه داشتم تا پدر جون اومد وبه اون هم نشون دادم اونو که دیگه نگو کلی کیف کرد واز من خواست تا حتما عکس بگیرم وتو وبت بزارم تا بزرگ شدی لذت ببری در همین گیرو ...
3 بهمن 1391

پرنیا وکفشدوزک

پری جون خیلی کفشدوزک یا به قول خودت کفشگوزک دوست داری منم امروز بین سبزیها یه جیگیلیشو  پیدا کردم وبهت نشون دادم اخه همیشه تو نقاشیهات ازم میخواستی تا برات بکشم. قیافت بعد از دیدنش انقدر جالب بود که دلم نیومد برات ثبت نکنم اولین دیدار....... وای نه داره راه میوفته...... اومد پیشم الان میخورتم..... نه نازش کن ..... آره خودشه.......... دیدی چه نازه..... حالا پری با کفشدوزک دست دوستی میده.........   دیگه برو خونتون نمیدونم چرا بهش گفتی به بابات سلام برسون شاید اونم مثل تو پدر جونش رو خیلی دوست داره... ...
2 بهمن 1391

گریم پرنسس کوچولو..

...جمعه 29 دیماه پرنیا خانم که ایام هفته رو کاملا بلده میدونست جمعه هستش وباید اگه مهمون نداشته باشیم بزنیم بیرون واونجوری شد که پدر جون رو وادار کرد که بریم بیرون وماهم طبق معمول رفتیم مرکز خرید مهستان ودیدیم یه قصر شادی برای بچه ها هستش که ما اصلا خبر نداشتیم وپرنیا خوش به حالش شد ویک ساعتی اونجا بازی کرد ومن وپدر جون بعد هم که خانم گریم خواست وچون سرشون خیلی شلوغ بود گفت که جمعه ها انجام نمیدیم ولی انقدر عسلم زبون ریخت تا مربی که اونجا بود رو مجبور کرد که گریمش کنه وبه بچه هایی که بعد از پرنیا درخواست دادن گفت که لوازم گریم مال منه ومنم با خودم میبرم خلاصه خیلی بهت خوش گذشت ومن وپدر جون که حوصلمون سر رفته بود بعداز بازی شما ترجیح دادی...
2 بهمن 1391